دنیز هفت ماهه مامان
باورش برام سخت که هفت ماه از اولین لحظه که تو را در آغوش میکشم گذشت چه عقربه های ساعت بی رحم شده اند و سریع به پیش میرند تا من برای نفس کشیدن تک تک لحظات با تو بودن وقت کافی نداشته باشم. زمان به سرعت میگذرد میخواهم بایستد یا لحظاتی به عقب برگردد شاید هم چند ماه به عقب برگردد تا بازهم در روز تولدت باشم بازهم در اولین آغونهاست باشم در نخستین چهار دست و پاکردنت در دلتنگی هایت برای با من بودن در خندیدن و قهقه زدنتهایت در رویش نخستین مرواریدت.
دنیزم دخترم این روزها این منم که به تو احتیاج دارم لمس دستان کوچوت بوییدن وجود تو نوازش تو همه احتیاج من همه بخشی از هستی من است من با تو بزرگ میشوم من با تو بهتر میشوم با تو صبورتر با تو مادر شدم. تو آن معنای ناب عشق هستی بی منت و چشم داشت.
دخترم ای همه خوبی و عشق ان روزها که بزرگ شدی هر زمان دستانت را که پینه زمانه خسته اش کرده بود را نگاه کردی به یاد من باش که با تو با این دستها عروج گرفتم و قدر این دستها را بدان. دخترم ان روزها که جوان و زیبا شدی هر زمان خواستی لذت فانی و نادرست را بر ملکوتی بودن ارجحیت دهی یاد زمزمه الله و لا اله و... شب و روزت در نخستین روزهای سفرت از زبان من بیافت و پا پس بکش و بدان تو انچنان عزیز هستی که وجودت من را به او نزدیک کرد.
دخترم هدیه زیبای خدا مهربانم چهار دست و پا میروی میخواهی بیایستی برای رفتن من و بابا و مامانجونت غریبی و دلتنگی میکنی و هر روز ما را عاشق تر. بابا را صدا میزنی و تکرار اصوات برایت تمرینی جدید است.
دنیز مامان دوستت دارم و سپاس کمترین واژه به سوی معبودم برای وجود توست.