دختر نازم دنیزدختر نازم دنیز، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

دخترم دنیز

فروردین زیبا (هفته 32 و 33)

دخترم روزهای قشنگ بهاری و درکنار هم طی می کنیم، حرکات و لگدهای شما خیلی قوی و محکم شده ، بعضی اوقات اینقدر شدید تکون می خوری که دستم و رو شکمم تکون می دی، گاهی از خواب بیدارم می کنی و حس می کنم زلزله شده ، مامانی شما مگه قرار رزمی کار بشی اینقدر زورت زیاد . خلاصه عزیز دل مامان حسابی شیطون شده و برای خودش تو دل مامانش بازی می کنه .   هیچ وقت برات از سختی ها بارداری ام نگفته بودم ولی این روزها درد عجیب و غیرقابل تحملی تو قسمت دنده های پشتم دارم طوری که طفلی بابا حمید دایما در حال ماساژ هستن ولی بهتر نمی شه . تمام مدت نوروز این درد همراهم بود نتونستم جایی برم؛ البته فدای سر عزیز دلم بلاخره بیخودی که نمی گن بهشت زیر پای مادران ...
17 فروردين 1393

موفقیت و ازتقا بابا حمید مهربون (هفته 28 و 29)

چند وقتی بود که بابا حمید حسابی خسته و بی حوصله بودن ، مسایل و مشکلات مالی، حجم زیاد کارشون تو اداره و ... خیلی بابایی رو بی حوصله کرده بود. تمام مدت بارداریم قبل از خواب بعد از دعا برای سلامتی شما از خدا یک هدیه برای همسر مهربونم می خواستم چون ایشون بزرگترین و بهترین هدیه دنیا؛ یعنی دخترم و بهم داده بودن. خلاصه روز چهارشنبه بابا حمید اومدن خونه و بهم گفتن به عنوان سرپرست بخششون ارتقا پیدا کردن واقعا یک رویا محال بود برامون که روزی این سمت و به بابا واگذار کنن ؛ چون بخش خیلی مهمی و متاسفانه جوون گرایی تو کشور ما کمتر اتفاق می افته ولی گویا اینبار همسر مهربون من تونسته بود لیاقت خودش و به اثبات برسونه .   این موفقیت و هم به ...
18 اسفند 1392

تولد بابا حمید مهربون ( هفته 25, 26 و 27 بارداری )

دخترم روزهایی بود که زن بودن و دختر بودن خود را باعث تمام دردهایم می دانستم، قلبم آنقدر شکسته شده بود که هر تکه اش گوشه ای از روحم را خراشیده بود، قلبم نه دیگر قلبی برای عشق ورزیدن بود بلکه قلبی بود تکه تکه و که هر تکه اش خاطره ای تلخ را به یادم می آورد. همان روزها بود، روزهای آخرین 22 سالگی و وردود به 23 سالگی، روزهایی که به دلم مهر ورود ممنوع زده بودم، پدرت را دیدم چه آرام و متین بود، مثل همین روزهایش آرام و متین. دستانم را گرفت تکه تکه قلبم را با صبرش و با عشقش ترمیم کرد. نگاهش پر از شرم بود و حیا، پر از وفاداری و مهربانی. حتی باور نمی کردم این فرشته مهربان روزی مرا برای باهم بودن بخواهد فقط می خواستم کنارش باشم و دستانم در دستانش باشد،...
7 اسفند 1392

سونوگرافی و شیرینی خرید برای دنیز نازم (هفته های 22، 23 و 24)

دختر نازم،  نفس مامان چه قدر خوشحالم اومدی، چه قدر خوبه تو رو دارم، وقتی توی دلم تکون می خوری خوشحالم که تو هم از جنس من هستی و روزی این شیرین ترین تجربه هستی رو لمس می کنی. مامانی شما شبها خیلی شیطون می شی چه عجب یک رفتارت شبیه مامان شد آخه این مامانت همیشه شبها بیدار حتی وقتی شاغل و دانشچو بود .   نفس مامان بلاخره آقای دکتر ارندی از تعطیلات کریسمس اومدن و ما رفتیم پیششون صدای قلب مهربونت و شنیدم و کلی ذوق کردم ولی وقتی بهم گفت شکم ات اندازه سه ماهه اس کلی نگرانم کرد این چه شوخی آخهههههه ، خلاصه گیر دادم بهم سونو داد و ما رفتیم پیش دکتر رضایی مامان گلم شما هم قد بلند بودی هم تپلی .   دختر گلم از خاله بهار...
13 بهمن 1392

آقاجونم ام هم از پیشمون رفت (هفته 21 و 22)

سه شنبه صبح خبر فوت آقاجونم (بابا مامی جون) و بهمون دادن، دلم خیلی گرفت تمام مدت به این که این چند سال چند نفر و از دست دادیم و معلوم نیست تا کی این سفر و طی می کنیم و تو این مسیر چه کسانی زودتر و چه کسانی دیرتر می روند؛ فکر می کردم (دخترم از لحظه لقاحت دعا کردم به درگاه خدا که عمری طولانی و با عزت داشته باشی و وارث صالح من و باباحمید باشی). ناراحتم از اینکه دیگه مامان بزرگ و بابابزرگی ندارم. دخترم تا وقتی عزیزانت زنده هستن قدرشون و بدون و این و بدون دخترم قشنگ ترین خاطرات روزهای کودکی تو هستند و عزیزترین ها خاطره سازهای این روزها هستن.   دخترم سه روز دیگه ماه پنجم بارداریم و به سلامتی طی می کنیم و وارد ماه ششم بارداری می شم. از ...
28 دی 1392

انتخاب نام برای هدیه خوب خدا (هفته 18، 19 و 20 بارداری)

شب ها خواب و خستگی وجودم را فرا می گیرد ولی چشمانم را باز نگاه می دارم تا از لحظه لحظه حضور تو لدت ببرم، شبها وقتی آرام و آسوده آرمیده ام ضربات آهسته و تکانهای کوچکت خورشید فروزان قلبم می شود و معنای شب را از من می گیرد. شکر کوچکترین کلام در مقابل چنین معجزه ای در وجودم است، اما چه کنم بنده ای نا توتنم و فقط خدا را برای هر نفس تو شکر می کنم. سرعت گذر روزها سریع تر و سریع تر شده اند، انگار همین دیروز بود که از شدت استرس آرمایش بارداری نفس هایم به شماره افتاده بود ولی به نیمه راه رسیده ام، هر روز را، هر لحظه و هر ثانیه را در این بیست هفته در بهشت مهمان بودم و چه زیباست پدرت و دیگر عزیزانت (مامی جون، بابا جونی ، دایی و عمه ها)با همه عشق ثانیه...
15 دی 1392

دختر سالم و تپلم بازم دل مامان و بابا رو شاد کردی (هفته شانزدهم و هفدهم بارداری)

هر چه به زمان سونو نزدیک تر می شدم التهاب بیشتری وجودم و فرا می گرفت، اصل سالم بودنت و تو همه دعاهام مد نظر داشتم ولی گوشه دلم یک یار و همدم می خواستم. سالها از نعمت یک خواهر محروم بودم و دوست داشتم تجربه های شیرینی که خودم در کنار بهترین مادر دنیا داشتم و برای دخترم تکرار کنم.   این روزها هر بار فکر می کردم اگر پسر باشه...فقط چشمم و می بستم و از صمیم قلب شکر می کردم و می گفتم خدایا سالم باشه من راضیم ولی.............   خدای مهربون بازم من شرمنده خودش کرد، میوه دلم، امید من، نفس من امروز رفتم سونو وقتی وارد شدم دستگاه پرینتش خراب شده بود و آقای دکتر رضایی و منشی درگیرش بودن منم زودی از فرصت استفاده کردم و گفتم شوهرم مهن...
3 دی 1392

اولین تولد مامان با حضور نفسش (هفته 14 و 15 بارداری)

دوست داشتن تو چه آسان و بی بهانه است. مادر شدن به من آموخت گاهی برای دوست داشتن نیاز به محبتی از طرف او نداری، به من آموخت دوستش داری بی بهانه و بی توقع... و حال شرم را در همه حضورم برای قضاوت محبت های بیش از اندازه مادرم حس می کنم، دوستت دارم نفسم بی بهانه چرا که همه بهانه زندگی ام حضور تو شده است.   14 ام آذر امسال بزرگترین هدیه رو از خدا گرفته بودم، هدیه ای با بوی عشق و انگیزه، امسال حضور تو من و بزرگ کرد معنای بالغ شدن تازه دارم متوجه میشم، چشم انتظار هیچ تبریکی نبودم، هدیه ای نمی خواستم، حس کردن حرکات ظریف و دوست داشتنی جای خالی در قلبم نگذاشته بود، مامانی ممنونم که اومدی و مامان اینقدر شاد کردی.   امسال بابا حمید شب ...
17 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم دنیز می باشد