دختر نازم دنیزدختر نازم دنیز، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

دخترم دنیز

صدای قدم های تو ؛ صدای بال فرشتگان (آخرین پست بارداری من)

دلم می لرزید، می ترسیدم، هیجان داشتم ولی ناگهان آرامشی همه وجودم رو فرا گرفت، نوازش خدا را با همه وجودم احساس کردم، چه زیبا مرا در آغوش کشید و چه زیبا آرامم کرد. چه زیبا بود دیدن لبخند فرشتگانش در لحظه آغوش کشیدنم.   دخترم هر لحظه از بودن تو مرا یک قدم به معبود مهربانم نزدیکم، قبل بارداریم همین روزها بود که از سیزدهم رجب چله برداشتم و امسال در همان روزها تو را در آغوش می کشم به حقیقت که رجب چه زیباس و خدا چه مهربان.   از وقتی بابا حمید با چشمای مهربونش عاشقم کرد، هیچ وقت اینقدر شادی رو تو چشماش ندیده بودم ، چه گونه خدایم را شکر کنم در قبال نعمت بزرگی چون تو. تو ثمره عشق پاکمون هستی مامانم، دیدن ثمر نشستن صبرها و استقامت...
25 ارديبهشت 1393

روز مادر و نهمین ماه بارداری (هفته 35 و آغاز هفته 36)

مـــــــادر؛ چه واژه غریبی است، چه پر مفهموم و بی صداست. مادرم معنای همه مهربانی ها بود و هست، مادرم معنای تمام فداکاری ها بود و هست، وقتی دلم می گیرد تنها اوست که بدون اینکه چیزی بگویم پا به پای دلم می گرید، وقتی در پشت نگاهش آرزوهای سبز را برای خود می بینم تنم می لرزد می گویم نکند بازهم حسرت به دلش بگذارم. 8 ماه است که هر روز صبح بوسه بر شکم باردارم می زند وقتی می گویم "ماماننننننننننن" با خنده می گوید "الهی یک روز تو هم طعم نوه را بچشی آن وقت مفهوم این بوسه ها را خواهی فهمید". شبها برای سلامتی من و تو تا صبح دست به دعاست و صبح ها با همه دردهای جسمانی اش پذیرایمان. چگونه بگویم من هم مادر شدم وقتی ذره ای از خوبی های او را داشتن برایم ...
4 ارديبهشت 1393

سیسمونی دنیز خوشگل مامان (هفته 34)

دختر نازنینم سیسمونی شما از قبل نوروز چیده بودم ولی منتظر بودم پرده اتاقت آماده بشه بعد عکس بگذارم ولی من متاسفانه خیلی پشت درد دارم و نمی تونم برم خرید برای همین فعلا در همین حد عکس ها رو می گذارم انشاله یک عکسم از اتاق تزیین شده ات می گذارم .   این لباسها رو من و مامی جون بافتیم برای شما     سجاده و جا قرآنی ترمه هدیه عمه فاطمه عزیز هست، دستشونم درد نکنه بخش شیرین سیسمونی برای مامانی خرید لباس بود سعی کردم با حوصله و دقت خرید کنم انشاله که دختر خوشگل مامان بپوشه و مامانش کیف کنه        ...
29 فروردين 1393

فروردین زیبا (هفته 32 و 33)

دخترم روزهای قشنگ بهاری و درکنار هم طی می کنیم، حرکات و لگدهای شما خیلی قوی و محکم شده ، بعضی اوقات اینقدر شدید تکون می خوری که دستم و رو شکمم تکون می دی، گاهی از خواب بیدارم می کنی و حس می کنم زلزله شده ، مامانی شما مگه قرار رزمی کار بشی اینقدر زورت زیاد . خلاصه عزیز دل مامان حسابی شیطون شده و برای خودش تو دل مامانش بازی می کنه .   هیچ وقت برات از سختی ها بارداری ام نگفته بودم ولی این روزها درد عجیب و غیرقابل تحملی تو قسمت دنده های پشتم دارم طوری که طفلی بابا حمید دایما در حال ماساژ هستن ولی بهتر نمی شه . تمام مدت نوروز این درد همراهم بود نتونستم جایی برم؛ البته فدای سر عزیز دلم بلاخره بیخودی که نمی گن بهشت زیر پای مادران ...
17 فروردين 1393

موفقیت و ازتقا بابا حمید مهربون (هفته 28 و 29)

چند وقتی بود که بابا حمید حسابی خسته و بی حوصله بودن ، مسایل و مشکلات مالی، حجم زیاد کارشون تو اداره و ... خیلی بابایی رو بی حوصله کرده بود. تمام مدت بارداریم قبل از خواب بعد از دعا برای سلامتی شما از خدا یک هدیه برای همسر مهربونم می خواستم چون ایشون بزرگترین و بهترین هدیه دنیا؛ یعنی دخترم و بهم داده بودن. خلاصه روز چهارشنبه بابا حمید اومدن خونه و بهم گفتن به عنوان سرپرست بخششون ارتقا پیدا کردن واقعا یک رویا محال بود برامون که روزی این سمت و به بابا واگذار کنن ؛ چون بخش خیلی مهمی و متاسفانه جوون گرایی تو کشور ما کمتر اتفاق می افته ولی گویا اینبار همسر مهربون من تونسته بود لیاقت خودش و به اثبات برسونه .   این موفقیت و هم به ...
18 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم دنیز می باشد