تولد بابا حمید مهربون ( هفته 25, 26 و 27 بارداری )
دخترم روزهایی بود که زن بودن و دختر بودن خود را باعث تمام دردهایم می دانستم، قلبم آنقدر شکسته شده بود که هر تکه اش گوشه ای از روحم را خراشیده بود، قلبم نه دیگر قلبی برای عشق ورزیدن بود بلکه قلبی بود تکه تکه و که هر تکه اش خاطره ای تلخ را به یادم می آورد. همان روزها بود، روزهای آخرین 22 سالگی و وردود به 23 سالگی، روزهایی که به دلم مهر ورود ممنوع زده بودم، پدرت را دیدم چه آرام و متین بود، مثل همین روزهایش آرام و متین. دستانم را گرفت تکه تکه قلبم را با صبرش و با عشقش ترمیم کرد. نگاهش پر از شرم بود و حیا، پر از وفاداری و مهربانی. حتی باور نمی کردم این فرشته مهربان روزی مرا برای باهم بودن بخواهد فقط می خواستم کنارش باشم و دستانم در دستانش باشد،...
نویسنده :
مامان دنیز
19:59