دختر نازم دنیزدختر نازم دنیز، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

دخترم دنیز

سیسمونی دنیز خوشگل مامان (هفته 34)

دختر نازنینم سیسمونی شما از قبل نوروز چیده بودم ولی منتظر بودم پرده اتاقت آماده بشه بعد عکس بگذارم ولی من متاسفانه خیلی پشت درد دارم و نمی تونم برم خرید برای همین فعلا در همین حد عکس ها رو می گذارم انشاله یک عکسم از اتاق تزیین شده ات می گذارم .   این لباسها رو من و مامی جون بافتیم برای شما     سجاده و جا قرآنی ترمه هدیه عمه فاطمه عزیز هست، دستشونم درد نکنه بخش شیرین سیسمونی برای مامانی خرید لباس بود سعی کردم با حوصله و دقت خرید کنم انشاله که دختر خوشگل مامان بپوشه و مامانش کیف کنه        ...
29 فروردين 1393

فروردین زیبا (هفته 32 و 33)

دخترم روزهای قشنگ بهاری و درکنار هم طی می کنیم، حرکات و لگدهای شما خیلی قوی و محکم شده ، بعضی اوقات اینقدر شدید تکون می خوری که دستم و رو شکمم تکون می دی، گاهی از خواب بیدارم می کنی و حس می کنم زلزله شده ، مامانی شما مگه قرار رزمی کار بشی اینقدر زورت زیاد . خلاصه عزیز دل مامان حسابی شیطون شده و برای خودش تو دل مامانش بازی می کنه .   هیچ وقت برات از سختی ها بارداری ام نگفته بودم ولی این روزها درد عجیب و غیرقابل تحملی تو قسمت دنده های پشتم دارم طوری که طفلی بابا حمید دایما در حال ماساژ هستن ولی بهتر نمی شه . تمام مدت نوروز این درد همراهم بود نتونستم جایی برم؛ البته فدای سر عزیز دلم بلاخره بیخودی که نمی گن بهشت زیر پای مادران ...
17 فروردين 1393

موفقیت و ازتقا بابا حمید مهربون (هفته 28 و 29)

چند وقتی بود که بابا حمید حسابی خسته و بی حوصله بودن ، مسایل و مشکلات مالی، حجم زیاد کارشون تو اداره و ... خیلی بابایی رو بی حوصله کرده بود. تمام مدت بارداریم قبل از خواب بعد از دعا برای سلامتی شما از خدا یک هدیه برای همسر مهربونم می خواستم چون ایشون بزرگترین و بهترین هدیه دنیا؛ یعنی دخترم و بهم داده بودن. خلاصه روز چهارشنبه بابا حمید اومدن خونه و بهم گفتن به عنوان سرپرست بخششون ارتقا پیدا کردن واقعا یک رویا محال بود برامون که روزی این سمت و به بابا واگذار کنن ؛ چون بخش خیلی مهمی و متاسفانه جوون گرایی تو کشور ما کمتر اتفاق می افته ولی گویا اینبار همسر مهربون من تونسته بود لیاقت خودش و به اثبات برسونه .   این موفقیت و هم به ...
18 اسفند 1392

تولد بابا حمید مهربون ( هفته 25, 26 و 27 بارداری )

دخترم روزهایی بود که زن بودن و دختر بودن خود را باعث تمام دردهایم می دانستم، قلبم آنقدر شکسته شده بود که هر تکه اش گوشه ای از روحم را خراشیده بود، قلبم نه دیگر قلبی برای عشق ورزیدن بود بلکه قلبی بود تکه تکه و که هر تکه اش خاطره ای تلخ را به یادم می آورد. همان روزها بود، روزهای آخرین 22 سالگی و وردود به 23 سالگی، روزهایی که به دلم مهر ورود ممنوع زده بودم، پدرت را دیدم چه آرام و متین بود، مثل همین روزهایش آرام و متین. دستانم را گرفت تکه تکه قلبم را با صبرش و با عشقش ترمیم کرد. نگاهش پر از شرم بود و حیا، پر از وفاداری و مهربانی. حتی باور نمی کردم این فرشته مهربان روزی مرا برای باهم بودن بخواهد فقط می خواستم کنارش باشم و دستانم در دستانش باشد،...
7 اسفند 1392

سونوگرافی و شیرینی خرید برای دنیز نازم (هفته های 22، 23 و 24)

دختر نازم،  نفس مامان چه قدر خوشحالم اومدی، چه قدر خوبه تو رو دارم، وقتی توی دلم تکون می خوری خوشحالم که تو هم از جنس من هستی و روزی این شیرین ترین تجربه هستی رو لمس می کنی. مامانی شما شبها خیلی شیطون می شی چه عجب یک رفتارت شبیه مامان شد آخه این مامانت همیشه شبها بیدار حتی وقتی شاغل و دانشچو بود .   نفس مامان بلاخره آقای دکتر ارندی از تعطیلات کریسمس اومدن و ما رفتیم پیششون صدای قلب مهربونت و شنیدم و کلی ذوق کردم ولی وقتی بهم گفت شکم ات اندازه سه ماهه اس کلی نگرانم کرد این چه شوخی آخهههههه ، خلاصه گیر دادم بهم سونو داد و ما رفتیم پیش دکتر رضایی مامان گلم شما هم قد بلند بودی هم تپلی .   دختر گلم از خاله بهار...
13 بهمن 1392

آقاجونم ام هم از پیشمون رفت (هفته 21 و 22)

سه شنبه صبح خبر فوت آقاجونم (بابا مامی جون) و بهمون دادن، دلم خیلی گرفت تمام مدت به این که این چند سال چند نفر و از دست دادیم و معلوم نیست تا کی این سفر و طی می کنیم و تو این مسیر چه کسانی زودتر و چه کسانی دیرتر می روند؛ فکر می کردم (دخترم از لحظه لقاحت دعا کردم به درگاه خدا که عمری طولانی و با عزت داشته باشی و وارث صالح من و باباحمید باشی). ناراحتم از اینکه دیگه مامان بزرگ و بابابزرگی ندارم. دخترم تا وقتی عزیزانت زنده هستن قدرشون و بدون و این و بدون دخترم قشنگ ترین خاطرات روزهای کودکی تو هستند و عزیزترین ها خاطره سازهای این روزها هستن.   دخترم سه روز دیگه ماه پنجم بارداریم و به سلامتی طی می کنیم و وارد ماه ششم بارداری می شم. از ...
28 دی 1392

انتخاب نام برای هدیه خوب خدا (هفته 18، 19 و 20 بارداری)

شب ها خواب و خستگی وجودم را فرا می گیرد ولی چشمانم را باز نگاه می دارم تا از لحظه لحظه حضور تو لدت ببرم، شبها وقتی آرام و آسوده آرمیده ام ضربات آهسته و تکانهای کوچکت خورشید فروزان قلبم می شود و معنای شب را از من می گیرد. شکر کوچکترین کلام در مقابل چنین معجزه ای در وجودم است، اما چه کنم بنده ای نا توتنم و فقط خدا را برای هر نفس تو شکر می کنم. سرعت گذر روزها سریع تر و سریع تر شده اند، انگار همین دیروز بود که از شدت استرس آرمایش بارداری نفس هایم به شماره افتاده بود ولی به نیمه راه رسیده ام، هر روز را، هر لحظه و هر ثانیه را در این بیست هفته در بهشت مهمان بودم و چه زیباست پدرت و دیگر عزیزانت (مامی جون، بابا جونی ، دایی و عمه ها)با همه عشق ثانیه...
15 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم دنیز می باشد