خاطره زایمان من
روز 28 اردیبهشت روز موعود بود، روزی پس از 270 روز انتظار و عشق و هیجان که قرار بود ثمره عشقم را ببویم . شب قبل از عمل سزارین حال عجیبی داشتم باور تغییر بزرگ در زندگی ام و در آغوش کشیدن بزرگترین آرزویم از طرفی و از طرفی بی اطلاعی از آنچه در انتظارم بود بعد از عمل بیشتر و بیشتر ملتهبم می کرد. روز قبل تولدت مدام گیج و خواب آلود بودم ولی شب مثل روز بود برایم؛ بعد از حمام موهام سشوار کردم و آرایش کردم چون می دونستم قبل عمل آرایش و پاک می کنند می خواستم چهرم زیاد بی حال نباشه شب ساعت 11 با خاله شیما تو وایبر خداحافظی کردم که بخوابم ولی اشتباه کردم چون تا ساعت 4 بیدار بودم .
صبح ساعت 5 با صدای آلرام گوشی بیدار می شدم و باز می خوابیدم خیلی خسته بودم، ساعت 4:20 با صدای مامانجونی بیدار شدم که می گفت خواب موندین . من که ناشتا بودم و اجازه نداشتم حتی آب بخورم سریع تر از بابا حاضر شدم و هی غرغر می کردم زود باش دیگه ، خلاصه راهی بیمارستان شدیم و دل تو دلم نبود، باباجونی آقای دکتر تیمورزاده رو دیدن و حسابی خوش و بش کردن و من بهشون سپردن .
اول وارد زایشگاه شدم یک خانم دیگه هم بودن که باهم وارد شدیم ایشون با شوهرش خداحافظی کردن و روبوسی کردن ولی بابا نبودن که من خداحافظی کنم رفته بودن تشکیل پرونده بدن. بعد پوشیدن گان و در آوردن لباسها وارد بخش زایشگاه شدیم و اول وزنمون کردن من 69 کیلو بودم ولی خانمی که باهام بود 105 و شکمش حسابی بزرگ بود اونجا کلی نگران شدم گفتم وای دختر من چه قدر وزنش من اینقدر شکمم کوچک . خلاصه بعد تشکیل پرونده اومدن از من خون گرفتن و دستم و کبود کردن و گفتن برو نوبت عملت ، ترسیده بودم ولی خیلی خیلی خوشحال بودم وقتی وارد شدم کلی اتاق بود و همه لباس سبز تنشون همونجا به خودم گفتم خوشحال باش چند ساعت دیگه دخترت تو بغلت و شیر می خوره انگار نغمه بهشت در وجودم جاری شده بود دیگه نه چیزی می دیدم نه می شنیدم فقط با ذکر الحمداله سرگرم و مشعوف بودم، صدام کردن که وارد اتاق مخصوص بشم لبخند روی لبهام بود و ذکر الحمداله با تمام وجود جاری می شد، الحمداله می گفتم برای بوییدن تو و برای داشتن تو .
دستانم رو که بستن و بعد پرسیدن چند سوال و کشیدن نفس عمیق داخل ماسک بیهوش شدم و با صدای گریه تو بیدار شدم (ساعت 8 و 10 دقیقه اولین نفسهایت را در این دنیا کشیدی)کاملا گیج بودم با سختی چشمانم و باز می کردم و صدای مردی که فامیلم رو صدا می کرد و تو رو به صورتم چسبانده بود چه قدر سفید بودی و دوست داشتنی دوباره به خواب رفتم، وضعیت جسمی من مناسب نبود و دیرتر از ریکاوری خارج شدم از خانمی که روی تخت بغلی بودن پرسیدم دخترم خوبه؟ گفت مثل برف بود تنها چیزی که هر بار بعد از پرسیدن حال تو از کادر ریکاوری می پرسیدم این جمله بود: سفید برفی خوبه . ساعت 11.5 اجازه ترخیص دادن.
یک دختر کوچولو و سفید پف کرده دادن بغلم خیلی کوچولو بودی به سختی سینه من و گرفتی و مک می زدی این مشکل تا 7 روز همراه من بود تا اینکه خدا به من لطف کرد و شما تونستی راحت شیر بخوری . با وجود زخم سینه در روزهای اول با همه عشق با ذکر شکراله تو رو سیر می کردم و هر روز شیرم بهتر و بهتر می شد . زیباترین تجربه برای من در تمام زندگانی ام در آغوش گرفتن تو و شیر دادن به تو بود.
امروز 35 روز است که با منی، روزهای پر تلاطمی بود و واقعا وقت نوشتن نداشتم، الانم آرام مثل یک فرشته خوابیدی و باید برای شیر بیدارت کنم . قول می دم از این به بعد سریع تر برایت بنویسم