دختر نازم دنیزدختر نازم دنیز، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

دخترم دنیز

خاطره زایمان من

1393/4/1 14:02
نویسنده : مامان دنیز
462 بازدید
اشتراک گذاری

روز 28 اردیبهشت روز موعود بود، روزی پس از 270 روز انتظار و عشق و هیجان که قرار بود ثمره عشقم را ببویم متنظر. شب قبل از عمل سزارین حال عجیبی داشتم باور تغییر بزرگ در زندگی ام و در آغوش کشیدن بزرگترین آرزویم از طرفی و از طرفی بی اطلاعی از آنچه در انتظارم بود بعد از عمل بیشتر و بیشتر ملتهبم می کردترسو. روز قبل تولدت مدام گیج و خواب آلود بودم ولی شب مثل روز بود برایم؛ بعد از حمام موهام سشوار کردم و آرایش کردم چون می دونستم قبل عمل آرایش و پاک می کنند می خواستم چهرم زیاد بی حال نباشهزبان شب ساعت 11 با خاله شیما تو وایبر خداحافظی کردم که بخوابم ولی اشتباه کردم چون تا ساعت 4 بیدار بودم خنده.

صبح ساعت 5 با صدای آلرام گوشی بیدار می شدم و باز می خوابیدم خیلی خسته بودم، ساعت 4:20 با صدای مامانجونی بیدار شدم که می گفت خواب موندین خواب. من که ناشتا بودم و اجازه نداشتم حتی آب بخورم سریع تر از بابا حاضر شدم و هی غرغر می کردم زود باش دیگه قه قهه، خلاصه راهی بیمارستان شدیم و دل تو دلم نبود، باباجونی آقای دکتر تیمورزاده رو دیدن و حسابی خوش و بش کردن و من بهشون سپردن آرام.

اول وارد زایشگاه شدم یک خانم دیگه هم بودن که باهم وارد شدیم ایشون با شوهرش خداحافظی کردن و روبوسی کردن ولی بابا نبودن که من خداحافظی کنم رفته بودن تشکیل پرونده بدن. بعد پوشیدن گان و در آوردن لباسها وارد بخش زایشگاه شدیم و اول وزنمون کردن من 69 کیلو بودم ولی خانمی که باهام بود 105 دلخور و شکمش حسابی بزرگ بود اونجا کلی نگران شدم گفتم وای دختر من چه قدر وزنش من اینقدر شکمم کوچک غمگین. خلاصه بعد تشکیل پرونده اومدن از من خون گرفتن و دستم و کبود کردن و گفتن برو نوبت عملت خطا، ترسیده بودم ولی خیلی خیلی خوشحال بودم وقتی وارد شدم کلی اتاق بود و همه لباس سبز تنشون هیپنوتیزم همونجا به خودم گفتم خوشحال باش چند ساعت دیگه دخترت تو بغلت و شیر می خوره انگار نغمه بهشت در وجودم جاری شده بود دیگه نه چیزی می دیدم نه می شنیدم فقط با ذکر الحمداله سرگرم و مشعوف بودم، صدام کردن که وارد اتاق مخصوص بشم لبخند روی لبهام بود و ذکر الحمداله با تمام وجود جاری می شد، الحمداله می گفتم برای بوییدن تو و برای داشتن تو فرشته.

دستانم رو که بستن و بعد پرسیدن چند سوال و کشیدن نفس عمیق داخل ماسک بیهوش شدم و با صدای گریه تو بیدار شدم (ساعت 8 و 10 دقیقه اولین نفسهایت را در این دنیا کشیدی)کاملا گیج بودم با سختی چشمانم و باز می کردم و صدای مردی که فامیلم رو صدا می کرد و تو رو به صورتم چسبانده بود فرشته چه قدر سفید بودی و دوست داشتنی دوباره به خواب رفتم، وضعیت جسمی من مناسب نبود و دیرتر از ریکاوری خارج شدم غمناک از خانمی که روی تخت بغلی بودن پرسیدم دخترم خوبه؟ گفت مثل برف بود خجالت تنها چیزی که هر بار بعد از پرسیدن حال تو از کادر ریکاوری می پرسیدم این جمله بود: سفید برفی خوبه بوس. ساعت 11.5 اجازه ترخیص دادن.

یک دختر کوچولو و سفید پف کرده دادن بغلم خیلی کوچولو بودی به سختی سینه من و گرفتی و مک می زدی این مشکل تا 7 روز همراه من بود گریه تا اینکه خدا به من لطف کرد و شما تونستی راحت شیر بخوری بوس. با وجود زخم سینه در روزهای اول با همه عشق با ذکر شکراله تو رو سیر می کردم و هر روز شیرم بهتر و بهتر می شد فرشته. زیباترین تجربه برای من در تمام زندگانی ام در آغوش گرفتن تو و شیر دادن به تو بود.

 

 

 

امروز 35 روز است که با منی، روزهای پر تلاطمی بود و واقعا وقت نوشتن نداشتم، الانم آرام مثل یک فرشته خوابیدی و باید برای شیر بیدارت کنم محبت. قول می دم از این به بعد سریع تر برایت بنویسم

پسندها (2)

نظرات (7)

خرده خانم
10 تیر 93 10:57
سلام عزیزم خوشحالم که هردو سلامتید با خوندن نوشته هات اشکم جاری شد انشالله همیشه خانواده خوشبخت و شادی باشید و درکنار هم لذت ببرید از سفید برفی عکس نمیذاری؟
arezoo
10 تیر 93 20:08
چی عجب خانوم شما تشریف آوردید هرچند میدونم مادر شدن خیلی وقت آدم رو میگیره. مبارک باشه سفید برفیتون خدا ببخشش بهت. دختر من برعکس دختر سفید تویه. راستی چرا عکساشو نذاشتی؟
خاله جون
14 تیر 93 22:16
دنیزاز دست مامان تنبلت که نمیاد وبتو آپدیت کنه ناراحتموای دنیزممممممم........اینقدر عکساتو نگاه میکنم ذوووووق میکنم که نگوخیلی دوست دارم دختر نازمامان میگه ناجور بابایی شدیاای کلکککککتو بزرگ بشی چی میشی
خاله جون
14 تیر 93 22:20
راستی دنیزززز یادم رفتبگو مامانت اون عکس خوشگلاتو بذارهههه......دخترم الان خاااانوم شده ....خوشگل شده....تپللللل شدهکی بیام کف پاهاشو گاز گاز کنمهزار ماشاالله به دختر ناز خالش
مامانی
21 تیر 93 17:42
سلام پسرمنم اردیبهش اومد دنیا اگه میشه بیا این روزا رو با هم باشیم اگه دوست داری لینک کن
مامان اینده
23 تیر 93 19:26
سلام مامان جون چشمتون روشن خانوم ، انشالا قدمش پر از برکت باشه که حتما و صد در صد همین طور هست . خیلی خیلی خوشحال شدم دنیز خانوم رو دیدم انشالا همیشه سالم و صالح باشه زیر سایه پدر و مادر مهربونش . بازم تبریک میگم .
نازی
26 تیر 93 1:01
تولدت مبارک عزیزدلم ما، انی عکس هایی دخترگلمون یادت نره ازطرف من ببوسش
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم دنیز می باشد