خبردار شدن خانواده مامی جون (هفته هشتم بارداری)
میوه دلم اول از همه می خواهم عید قربان و بهت تبریک بگم.
عزیز دلم این هفته خیلی شیرین بود، هر روز با تو بودن داره برای من شیرین و شیرین تر می شه. روز یک شنبه با صدای تلفن مامی جون بیدار شدم، با خوشحالی کلی ذوق بهم گفت بیا بریم برای عزیز دلم کاموا بخریم منم زودی حاضر شدم و رفتیم سمت خیابون چهارطبقه برای خرید کاموا
تو مغازه یکهو یک صدای آشنا شنیدم دختر دایی مامی جون بود، همین که مامی جون دیدش با همون لهجه شیرین آذریش گفت من مامان بزرگ شدم یعنی خبرگزاری بی بی سی سرعت پخش خبر و از مامی جون باید الگو برداری کنه، اونجام دختر دایی شهلا و دختر دایی لیلا رسیدن و کلی بهم تبریک گفتن .
برگشتنی مامی جون زنگ زد به خاله میترا و خاله یغما هم خبر داد من خاله های مهربونی دارم مامانی که می دونم تو هم خیلی دوستشون خواهی داشت ، خودمم به خاله محبوب مهربونت خبر دادم و کلی خوشحال شد و بغلم کرد مطنم که خیلی خوشحال شد چون منم برای اومدن مروا بال درآوردم
بعد از اون دیگه هر روز داره تلفنم زنگ می خوره یکی از فامیل پشت خط با شادی اومدنت و بهم تبریک می گه مامان قربونت بشه که اومدنت اینقدر به زندگی من و بابایی شادی آورد
این روزها بابا حمید و باباجونی هم سنگ تموم گذاشتن، همش در حال خرید برای من هستن تا تو تقویت بشی و قوی سالم باشی، واقعا دستای مهربون باباحمید و می بوسم، اون بهترین همسر و پدر و دنیاست و این روزها حسابی مراقب کوچولوش و مامانش مامانی همیشه دعام برایت اینه مثل مامانت و بابات عاشقانه زندگی کنی
راستی خاله شیما هم برایت امروز یک کفش خوشگل خریده و حسابی خوشحالم کرد دستشون درد نکنه (واقعا جالب که می شه تو دنیای مجازی دوستی های واقعی پیدا کرد)