دختر نازم دنیزدختر نازم دنیز، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

دخترم دنیز

قصه های تلخ زمینی رو می تونی شیرین کنی (هفته دهم و یازدهم بارداری)

1392/8/15 11:36
نویسنده : مامان دنیز
116 بازدید
اشتراک گذاری

روزها زیباتر از قبل می گذرن و زمان به آغوش کشیدنت نزدیک و نزدیک تر می شه دیدن برق شادی تو چشمهای کسی که همه دنیای من (بابا حمید مهربونت) بزرگترین هدیه برای من که شما به من دادی عزیز دلم.

 

مامانی می خواهم برایت از یک قصه تلخ بگم و ازت بخواهم با همه تلخی دستی باشی برای شیرین شدن این قصه های تلخ زمینی.

 

قصه دختر کبریت فروش کارتونی بود که از اون بیزار بودم، هنوز پنج یا شش سالم بود وقتی اون کارتون که بارها هم از شبکه دو تکرارش پخش می شد می دیدم گریه می کردم و با همون دل کوچیکم می گفتم من بزرگ بشم یک عالمه خونه می سازم تا همه بی خونه ها سر پناه داشته باشن...

 

داستان نسل من داستان نسل سوخته ای بود با وجود همه تلاش هامون آرزوهامون رنگ و بویی نگرفت ولی امید دارم و می دونم نسل تو نسل روشنی و امید خواهد بود.

 

دیروز از کلاس بر می گشتم، مادری خسته و رنگ پریده با لباس های کهنه وارد اتوبوس شد خستگی همه وجودش و فرا گرفته بود بدنش می لرزید، شاید با خودش گفته سوار اتوبوسی بشم که مسافرینش جز مرفه ترین مردم شهر هستند شاید مرهمی برای دردم بشه....

 

زن می لرزید به سختی نشست، من هم مثل همیشه درگیر کنترل تهوع ویارم بودم و تند تند بیسکویت می خوردم؛ که دیدم از چند خانم خواست تا ازش کبریت بخرن ...همه با سردی رو بر گردوندن، اشک تو چشمام جمع شده بوده، خیلی دردناک بود کسایی که دستاشون پر از جواهر های چند میلیونی بود از خرید یک بسته کبریت که می تونست شکم اون زن و سیر کنه امتناع می ورزیدن.

 

تمام مدت سرگردانی زن و بی توجهی مردم عذابم داد، چه خواب غفلتی مردم کشورم و فراگفته، موقع پیاده شدن همه پولی که داشتم و ازش کبریت خریدم و صدای دعای پر از درد اون زن و پشت سرم می شنیدم که می گفت خیر از جوونی ات ببینی، عاقبت به خیر بشی.

 

با چشمهای گریون اومدم سمت خونه مامی جون و حسابی دلم گرفت. عزیز دلم، میوه دلم شیعه بودن و مسلمون بودن به ظواهر دینی نیست، میوه دلم علی در نماز انگشترش و به مسکین داد اگر نام شیعه را خدا برای تو انتخاب کرد بدون که مسولیت علی وار بودن بر گردنت.

 

ازت می خواهم مثل مردمی که در بیخالی و ظواهر غرق شدن نباشی، میوه دلم، همه امیدم و ثمره زندگیم، یاد بگیر مثل پدرت دست خیر داشته باشی و در داستن و نداشتن یاد افتاده هام باشی؛ یاد بگیر با دادن آنچه داری چیزی از دارایی تو کم نمی شه، یاد بگیر این دنیا  محلی برای پس انداز نیکی هاس نه پس انداز ظواهر دنیایی و یا نام مسلمون و شیعه رو به یدک کشیدن.

 

مامانی خیلی دوست دارم و می دونم نسلی صالح از تو برای من در زمین باقی می مونه؛ چون تو فرزند پدری هستی که در تمام سختی ایمان قلبی اش و فراموش نکرد و همیشه رحم علی همراهش بود و این سالها در کنارم با همه مخالفت ها ایستاد؛  پدری که از 17 سالگی با ظاهر سازی دینی جنگید. به خودت افتخار کن که فرزند حمید هستی مردی بزرگ با دلی مهربان قلب

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم دنیز می باشد